عکس دمپایی ابری (پارت ۱و۲)

دمپایی ابری (پارت ۱و۲)

۲۲ دی ۹۹
من محمدم متولد سال شصت و پنج از یک خانواده مذهبی و با اصل و نسب.پدرم ااز طلا فروش های قدیم و خادم امام حسین بود و هست .خانواده من مذهبی بودند و من تو جو همون خونه و امام حسین و حال و هواش بزرگ شدم .ما دهه محرم همیشه روزه خوانی داشتیم و خونمون پر از آدم و رفت و امد بود.آقاجونم همیشه به همه کمک میکرد و تو کار خیر همیشه پیش قدم بود همیشه هر جا نیاز به کمکش بود بی منت میرفت و به همه کمک می کرد.
من تنها پسر خانواده بودم دوتا خواهر بزرگتر دارم که بخاطر فاصله سنی زیادی که باهاشون دارم خیلی باهم صمیمی نیستیم .اونا هر دو زود ازدواج کردند و رفتند سر زندگیشون و من دایی شدم و بابچه خواهرم خیلی دوست و صمیمی هستم.
خانواده خوبی دارم گرم و صمیمی و پر محبت .آقاجون و خانم جونم همیشه باهامون با محبت رفتار کردند.تو خونمون همیشه دور همی هامون با خنده و شوخی آقا جون می گذشت .محبت بی دریغی که آقاجون به خانم جونم می کرد و به ماهم یاد میداد باید همدیگه رو دوست داشته باشیم و عاشق همسرمون بشیم.خونه ای که توش دروغ و نامردی وجود نداشت و من اصلا این چیزا رو نمیدیدم .آقا جون اصرار داشت من درس بخونم اما من علاقه ای به درس خوندن نداشتم مخصوصا اینکه از بچگی کنار دست آقا جون کار طلا فروشی رو یاد گرفته بودم و خیلی خوب میتونستم کار کنم .برق طلاو در آمدش چشمم رو حسابی گرفته بود.برای همین تصمیم گرفتم برم بازار و کنار دست آقاجون مشغول به کار بشم.
یادم نمیره شبی که کنکور داشتم آقاجون اومد تو اتاق و گفت: محمد آقا اجازه هست؟؟
گفتم: بفرمایین آقاجون
گفت: فردا کنکور داری درسته؛؟؟
گفتم : آقا جون من به اصرار شما ثبت نام کردم مگر نه خودتونم میدونید من آدم دانشگاه رفتن نیستم.من میخوام بیام تو بازار و کار کنم آقا جون.آقا جون نگاهی بهم کرد و گفت: بابا درس بخونی خیلی بهتره پس فردا خواستی ازدواج کنی بالاخره باید مدرک داشته باشی.الان همه درس خوندن دانشگاه رفتن خیلی خوبه.مثل خواهرت...
بادی تو سینه انداختم و گفتم: آقاجون کی مدرک از من میخواد .دخترایحالا پول ،خونه و ماشین میخوان که من دارم.من بیام بازار خیلی موفق میشم میدونم. آقا جون با اخم نگاهی بهم کرد و گفت: دیگه چی؟؟
گفتم: ببخشید
گفت: فردا برو کنکورت رو بده اگه قبول شدی میری دانشگاه اگر نه فعلا بیا بازار پیش خودم تا یک فکری برات بکنم چی بگم یک ساله دارم سعی میکنم راضی بشی به درس خوندن اما فایده نداره .بگذریم فردای اون روز من به احترام حرف آقاجون رفتم کنکور دادم و حسابی خراب کردم اما عین خیالمم نبود چون دیگه از درس و مدرسه راحت شده بودم و میتونستم با خیال راحت برم بازار .آقا جون و خانمجون هر کاری کردند که من برم دانشگاه اما فایده نداشت.هر کسی که فکرشو می کردند فرستادند تا باهام حرف بزنند اما من زیر بار نرفتم .بالاخره بی خیال شدند و منم راحت شدم.هر روز صبح با آقا جون میرفتم بازار و سعی میکردم همه کارام رو به بهترین شکل ممکن انجام بدم.زمان می گذشت و من به خوبی تو کارم پیشرفت میکردم .طوری که آقاجون خیای روزا مخصوصا بعد از ظهر مغازه رو به من میسپرد و میرفت خونه یا به کارهای دیگش میرسید .
زمان گذشت و من راه زندگیم رو پیدا کردم!!
همه قصه من از روزی شروع میشه که رویا پا به مغازه ما گذاشت و من یک دل نه صد دلتو یک نگاه عاشقش شدم .اونروز نزدیک ساعت دوازده ظهر بود و من تو مغازه بیکار نشسته بودم اونموقع من بیست و یک سالم بود .سرم گرم حساب کتاب دفتر بودکه متوجه سر و صدای بیرون شدم سرم رو بلند کردم و بیرون رو نگاه کردم.چندتا دختر دانشجو جلو ویترین مغازه طلاها رو بهم نشون میدادند و بعد هم باصدای بلند میخندیدن .نگاهی بهشون کردم یکی از اونا با دست یک گوشواره رو بهم نشون داد.منم برداشتم و در رو براشون باز کردم.سه تا دختر با خنده اومدند تو مغازه .یکی از اونا که قد بلند ترو قشنگتر بود اومد جلو و گفت : سلام خوبید؟
گفتم: سلام ممنون.خوش آمدید..
گوشواره رو گذاشتم جلوشون و خودم به تماشا ایستادماون دختره گوشواره رو برداشت و گفت: ببین سحر قشنگه؟؟
دختری که سحر صداش کرد اومد جلو و نگاهی کرد و گفت: آره رویا خیلی قشنگه .آقا چنده.آقا....
گفتم: بله الان حساب میکنم .من همه حواسم به رویا بود،دختر قشنگی بود چشم و ابرو مشکی با یک صورت پر انرژی و خنده و تو دل برو .
قیمت گرفتم و بهش گفتم.
رویا اومد جلو و بهم گفت: برمیدارم همینو میشه تخفیف دانشجویی بدی؟؟
گفتم: با تخفیف حساب کردم
خندید و گفت: یکبار دیگه حساب کن مشتریت میشم من همیشه پولامو جمع میکنم طلا میخرم.
دوستش خندید و گفت:آره راست میگه این خیلی زن زندگیه...پول خرج نمیکنه که طلا بخره .
یکم بهش تخفیف دادم و گفتم: از این ببعد از خودم خرید کنید
با لبخند و ناز گفت: چشم و رفتند.
به دلم نشست عجیب رفتاراش رو دوست داشتم و بادیدنش قلبم به تپش میفتاد.شبیه دخترایی که اطرافم بودند نبود.اونا همه مظلوم و بی صدا بودند..ساکت و محجوب اما اون یک شیطنت خاصی تو حرف زدن و نگاهش بود و همینه دل من رو لرزوند
...